زندگی هر ادمـی گاهی بـه بن بست مـی خورد و احساس مـی کنی دیگر بـه انتهای خود رسیده ای...و چه درد آورست تماشای انتهای دیگران...
و من این روز ها زندگیم پر از درد است...
**** ****
روزگار قشنگی بود...کودک بودم ولی هیچگاه کودکیم با کودکان هم سن و سال خودم سپری نشده بود..
خانـه مادر بزرگم همـیشـه شلوغ بود ... اهنگ اسپانیایی تو ببویی و من هیچ گاه بـه یـاد ندارم کـه با پدر و مادرم زیر یک سقف زندگی کرده باشم...همـه مرا بـه نام مونس مادربزرگم پذیرفته بودند و جای تعجبی نداشت کـه بدون وابستگی بـه مادرم شب و روزم را با مادربزرگم سپری کنم..
همـه فامـیل برایش احترام خاصی قائل بودند و از صحبت و بازگویی مشکلات زندگیشان دریغ نمـی د و او..زن با تجربه و دنیـا دیده ...مامن و راز دار فامـیل بود...
و من از همان اغاز کودکی با هر قشری از جامعه ..فقیر..غنی..داغ دیده..مرفه ..و .. اهنگ اسپانیایی تو ببویی ارتباط داشتم و با نوع زندگیشان اشنا بودم..و حتی داستانـهایشان را نیز مـی شنیدم...
در مـیان تمام فامـیل... زیبایی بود.. یـا چشمان درشت و اهویی..با اینکه 15 سال از من بزرگتر بود ولی ارتباط خوبی با هم داشتیم...هفته ای یک بار و یـا شاید هر دو هفته یکبار با مادرش بـه خانـه مان مـی آمد...پدرش معتاد بود و علاوه بر مادرش همسر دیگری نیز داشت..و من ان روزها هیچ گاه این موضوع را نفهمـیدم
روزگار با خنده های کودکی من بـه سرعت درون حال سپری شدن بود...و او کـه زیبایی و مـهربانیش وصف ناپذیر بود بـه سن ازدواج نزدیک مـی شد
هر از گاهی مـیان حرفهای رد و بدل شده مـیان و او مادربزرگم بـه خوبی متوجه شدم کـه خواستگاری دارد کـه بیش از حد ثروتمند هست و و مادر و پدرش از این وصلت خشنود بودند .. با ان کـه اعتیـاد گریبان پسرک را نیز گرفته بود..
و خود او نیز راضی بـه نظر مـیرسید و این مـیان مادربزرگ من بود کـه از انواع نصایحش و حتی تجربه هایش به منظور او مـی گفت که تا شاید بتواند او را منصرف کند...ولی بالاخره روزها بـه سرعت از پی هم مـیدوند و ک با آن چشمان آهوییش لباس سپید عروسی را بـه تن کرد... لباسی کـه هیچگاه برایش خوش یمن نبود و شاید فصل اغازین بدبختی هایش از پوشیدن این رخت سپید بود...
دیری نکشید کـه به دلیل مصرف تریـاک از شوهرش جدا شد و با مـهریـه اش که حدود 300سکه مـیشد بنایی به منظور پدر و مادر و 2 کوچکش ساخت...
روزهای زیـادی گذشت... روز ها با تلخی زایدالوصفش با نام مطلقه بودن برایش مـی گذشت...اما او انگار از این تلخی راضی بـه نظر مـی رسید... او با زنانگیش توانسته بود سقفی به منظور خانواده اش بنا کند
پس از چندی یکی از دوستان پدرش بـه خواستگاریش امد
و او اینبار بـه اصرار و سخت گیری های پدرش با مردی ازدواج کرد کـه 15سال از خود او بزرگتر بود..مردی که ی بـه سن و سال همسر جدیدش داشت...
مردی کـه در پی هوی و هوس خود بود و او را نیز همچون خود بـه اعتیـاد گرفتار کرد و سالیـان سال از او خبری نشد..!
مادرش نابینا شده بود و پدرش درون گوشـه ای از زندان سکنا گزیده بود و ش با کار شبانـه روزی نتوانسته بودحتی جهیزیـه اش را تکمـیل کند
چند سالی از نبودش مـی گذشت....اما بالاخره روزی بازگشت ...اما نـه درون دامان مادرش..او آمده بود که تا آنچه بعنوان جوانیش بـه خانواده اش هدیـه داده بود را بعد بگیرد...با دلی پر از کینـه و چشمانی پر از نفرت...او آمده بود که تا بند بند ارزوهایش را از بند بند جوانیش را..از مادر نابینایش بستاند و برود...
دیگر چشمانش همانند گذشته درخششی نداشت...وچهره اش دیگر همانند گذشته مـهربان نبود..!او امده بود که تا انتقام سالهای جوانیش را بگیرد.. از مادر نابینا و دم بختش!
مریم/دیماه 91
: اهنگ اسپانیایی تو ببویی ، اهنگ اسپانیایی تو ببویی
[شب و ستاره - دل نوشته - shabvasetare.blogfa.com اهنگ اسپانیایی تو ببویی]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 30 Jun 2018 11:17:00 +0000